رد پای خدا
داستان بسیار زیبای رد پای خدا
خیلی وقت بود دنبالش می گشتم
حتما بخونید از دستش ندین
شبی از شب ها، مردی خواب عجیبی دید
او خواب دید که در عالم رویا پا به پای خدای خداوند روی ما سه های ساحل دریا قدم می زند
و در همان حال بر پهنه آسمان صحنه هايي از زندگي ام برق زد.
در هر صحنه دو جفت جاي پا روي شن ديدم. يکي متعلق به من و ديگري متعلق به خدا.
وقتي آخرين صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جاي پاهاي روي شن نگاه کردم.
متوجه شدم که چندين بار در طول مسير زندگي ام فقط يک جفت جاي پا روي شن بوده است.
همچنين متوجه شدم که اين در سخت ترين و غمگين ترين دوران زندگي ام بوده است.
اين برايم واقعا ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم:
“خدايا تو گفتي اگر دنبال تو بيايم در تمام راه با من خواهي بود.
ولي ديدم در سخت ترين دوران زندگي ام فقط يک جاي پا وجود داشت.
نمي فهمم چرا هنگامي که بيش از هر وقت ديگر به تو نياز داشتم مرا تنها گذاشتي
خدا پاسخ داد: بنده بسيار عزيزم من در کنارت هستم وهرگز تنهايت نخواهم گذاشت.
اگر در آزمون ها فقط يک جفت جاي پا ديدي زماني بود که تو را در آغوشم حمل مي کردم
خُدايا
براي من خواندن اينكه ساحل ها نرم است كافي نيست مي خواهم پاي برهنه اين نرمي را حس كنم
معرفتي كه قبل از آن احساسي نباشد براي من بيهوده است
نظرات شما عزیزان:
که دعاهایم را با
نه و حالا نه
پاسخ می دهد!
روزی نور را خواهی دید
او فقط می خواهد که به او اعتماد کنی
با ایمانت راه برو نه با چشمانت...